کجایی نیستی...که دستام انقدر خالی شدن...
تو داری میری...من اینو خوب میدونم از من خدایی سیری...
ولی برگرد و...
منو با این حالم نزار نرو...خراب نکن زندگیمو نَه
نشکن قلبمو که هیچکسی براش نبود مثل تو...
بیا و تنهایی رو هدیه به شَباش نکن...
یه مرد خسته با فکری داغون
یه اسپرسوی تلخ و هَوام که بارون
شَباشو میگذرونه توی خیابون...نه نمیشه آروم
یه کنج تاریک..نشسته و به زخم کاری رو قلبش خورد بعدش خب...
تو نیستی و شَبای گیج و مات استرس و...
میگذره با یه سیگار و فنجون اسپرسو...
تا بود نفهمیدم به سرم چی گذشته...
نابود شدم اون رفته دیگه بر نگشته...
کابوس شده این زندگیم حتی بازهم فکر این که نباشه داره دیوونم میکنه...
شَبا ناقوس مرگم داره قلبم میخونه..
میگه برگرد و...
منو با این حالم نزار نرو...خراب نکن زندگیمو نَه
نشکن قلبمو که هیچکسی براش نبود مثل تو...
بیا و تنهایی رو هدیه به شَباش نکن...
یه مرد خسته با فکری داغون
یه اسپرسوی تلخ و هَوام که بارون
شَباشو میگذرونه توی خیابون...نه نمیشه آروم
یه کنج تاریک..نشسته و به زخم کاری رو قلبش خورد بعدش خب...
تو نیستی و شَبای گیج و مات استرس و...
میگذره با یه سیگار و فنجون اسپرسو...
افزودن یک دیدگاه جدید